هيچ مي دانيد ما كي هستيم؟!
- نسلي هستيم كه پياده به مدرسه مي رفت و برمي گشت، آنهم نه ماه تمام يعني تمام سال تحصيلي بدون هيچ تعطيلاتي به جز عيد نوروز
- نسلي كه جلد به جلد بايد كتابها رو تموم مي كرديم و ياد مي گرفتيم، نه معلم خصوصي و نه هيچ انتخاب ديگه يي
- نسل «اين صفحه رو ده بار از رو بنويس»
- نسل «برو مسأله رو روي تخته سياه جلوي بقيه دانش آموزا حل كن».
- نسل روزنامه ديواري، نسلي كه پول نداشت و كيهان بجه ها و اطلاعات كودكان رو فقط توي سلماني مي خوند، روزنامه توفيق رو هم
- نسلي كه سركوچه كه «آلو به هسته» مي فروختن، هسته ها رو قورت مي داد كه كمتر پول بده: «بچه بسه، دهشاهي دادي بيست تا خوردي، ده تا هسته دادي فكر كردي من نمي فهمم»!!
- نسلي كه با يه چوب و كتك معلم فوري به هم نمي ريخت و رواني نمي شد: چوب معلم گله، هركي نخوره خله!!
- نسلي كه با موبايل وارد مدرسه نمي شد، به خاطر فشرده بودن و پشت سر هم بودن كلاسها غر نمي زد
- نسلي كه كيف نمي دونستيم چيه، تا سالها كتابها رو زير بغل مي زديم و ده برو، اصلا خودش يه اشل بود، به خاطر همين وقتي كيف اومد اصلا دلخور نبوديم كه سنگينه
- نسلي كه خيلي لازم نبود پدر و مادرا درسهامون رو يادآوري كنند، يا تكاليف مدرسه رو برامون بنويسند، بدون كلاسهاي تقويتي قبول مي شديم و هيچ كس براي انگيزه دادن به ما براي قبول شدن وعده جايزه و اين چيزها رو نمي داد
- نسلي كه حداكثر صفامون به اين بود كه يه بار ما رو ببرن موزه ايران باستان
- نسلي كه توي كوچه پس كوچه هاي مختاري و جواديه و شاهپور همو دنبال مي كرديم، بدون اين كه ترسي از بسيجي و نيروي انتظاميداشته باشيم
- نسلي كه فقط با خاموش كردن برق توسط مادرمان يا پدرمان بايد مي خوابيديم، چقدر قبل از خواب با هم حرف مي زديم، و روي پشنت بام كه شبها از نگاه كردن به آسمان صفا مي كرديم و آنقدر ستاره ها را مي شمرديم كه خوابمان ببرد.
- نسلي كه عشق و محبت و گذشت را آموختيم
- و پدر و مادرمان در درونمان چه هيبتي داشتند، اوه معلم را نگو، اصلا فكر نمي كرديم معلم مثلا از درخت بالا بره، يك انسان بسيار قابل احترام،
- نسلي كه تا هفت همسايه را بايد احترام مي گذاشتيم، هرچه داشتيم با همكلاسي مان قسمت مي كرديم و او هم
هديه به همه كساني كه اين لحظات را داشته اند
* برگرفته و كار شده و تعديل شده از يك متن عربي