حليم پزى اكبر آقا به قلم محمد اقبال

حليم پزى اكبر آقا

محمد اقبال

(از كتاب خاطراتم ”ياد”)

97274_218
حليم

در تابستان ۱۳۳۷خانه ما از چهارراه گمرك شاپور به خانه يي در انتهاي بازارچه نو تهران بين بازارچه شاپور و وزير دفتر (يا همان بازارچه قوام) منتقل شد. بازارچه نو از محله هاي قديمي تهران و به جا مانده از دوران شاه طهماسب صفوي بود و هر ورودي آن يك نام خاص داشت. مثلا گذر قلي، گذر وزير و …آب انبار معير و مسجد معير الممالك نيز در انتهاي همين بازارچه قرار داشت. كليساي قديمي ارامنه معروف به كليساي گئورگ مقدس نيز كه بسيار زيبا بود و شنيده هايم از اين حكايت دارد كه به خانه سالمندان تبديل شده است، در همين منطقه قرار داشت.

1597016_187185744824623_506573777_o
بازارچه نو در سالهاي اخير

خانه ما كه بعدها از آن با نام «خونه خرابه» ياد مي كرديم (و در جاي ديگري اين را شرح داده ام) بين شاپور و كوچه ارامنه در انتهاي يك بن بست روبروي مدرسه جعفري قرار داشت. اين منطقه يكي از مناطق بسيار زيباي تهران بود و يادم هست با اين كه كودكي بيش نبودم، همواره در ترددها مي ايستادم و كنده كاريهاي بالاي درهاي خانه ها، كاشيكاريهاي بالاي برخي ساختمانها، پله هاي هولناك آب انبار معير و سر در زيباي آن را نگاه مي كردم و لذت مي بردم.

با توجه به اين جابجايي من از مدرسه دقيقي كمي بالاتر از چهارراه مختاري شاپور كه اول ابتدايي را در آن گذرانده بودم، به مدرسه ديگري به نام خاقاني منتقل شدم و كلاس دوم يعني سال تحصيلي ۱۳۳۷-۱۳۳۸ را آنجا بودم. مدرسه با خانه تازه مان شايد دو سه كيلومتر فاصله داشت و من پاي پياده از كوچه پس كوچه هاي آن محله هاي به ياد ماندني و زيبا رد مي شدم و خودم را به مدرسه مي رساندم.

مدرسه جعفري كه روبروي خانه ما بود يك مدرسه ”اسلامي” و پولي بود و در نتيجه ما چون وسع آن را نداشتيم امكان رفتن به اين مدرسه براي من وجود نداشت.

تهران از اواسط پاييز شروع به سرد شدن مي كرد و حليم پزي ها كمي قبل تر بساط حليم پزي را راه انداخته بودند. در اين مسير (شايد در كوچه ارامنه) يك حليم فروشي قرار داشت كه روي شيشه بزرگش نوشته بود «حليم اكبر آقا».

من هر روز صبح از جلوي آن رد مي شدم. شيشه هاي بخار گرفته، دري كه وقتي باز مي شد بوي حليم من كوچولو را كلافه مي كرد، بيل چوبي بزرگي كه حليم را هم مي زدند، آن ظرف بزرگ حليم پزي و كاشي كاري پيشخوان كه ظرف حليم هم در درونش بود خوب يادم مانده است.

من به خاطر ندارم كه ما در خانه حليم پخته باشيم، حليم چيزي بود كه فقط از بيرون بايد تهيه مي شد. آن زمانها مرحوم پدرم پيراهن دوزي داشت و درآمدي بسيار ناچيز و در نتيجه ما شايد سالي يك يا دو بار روي حليم را در خانه مي ديديم و عجب صفايي داشت!.

بازارچه-شاپور
بازارچه نو از يك زاويه ديگر

هر روز از جلوي حليم پزي اكبر آقا رد مي شدم و يك نگاهي هم به درون آن مي انداختم، يا مي ايستادم كه در باز شود و توي مغازه را ببينم و بوي حليم به مشامم بخورد و بعد مي رفتم. توي مسيرم چيزهاي ديدني زياد بود، هر روز يك جا خيره مي شدم، اما حليم فروشي ثابت بود!!

يك روز كه برف زيادي آمده بود مادرم صبح زودتر مرا راهي مدرسه كرد چون مسير پر از كپه هاي برف مي شد كه از در اثر پاروي برف از پشت بامها، برف وسط كوچه تلمبار مي شد و در نتيجه براي رسيدن به مدرسه بايد دو برابر معمول، زمان مي گذاشتم. من هم رفتم، اتفاقا مسير تا حليم فروشي خيلي تردد مشكل نبود، رسيدم جلوي حليم پزي اكبر آقا و ايستادم.

تاريك روشن هوا، تنها لامپ توي حليم پزي، بخار پشت شيشه، آدمهايي كه تك و توك از كوچه رد مي شدند، و دري كه آن روز گويا تصميم نداشت باز شود!!! من هم وقت داشتم و ايستادم… الآن كه فكر مي كنم مي بينم صبح زود بود و هنوز مشتري ها نيامده بودند. نمي دانم چقدر گذشت يك آقاي چاق كه يك روپوش هم جلويش بسته بود با يك كلاه شاپو بر سر در را باز كرد و بلافاصله رو به من در حالي كه با دست هم اشاره مي كرد، گفت:

  • بچه بيا تو!

آنچنان اين عبارت را قاطع گفت كه من ترديد نكردم و با ترس و لرز رفتم تو. گفت:

  • بچه تو اين سرما ميچاي (سرما مي خوري)

و بعد با تحكم انگار كه فرمان مي دهد يك صندلي را از كنار يك ميز عقب كشيد و گفت:

  • بشين بچه!

منهم نشستم. اين وسط يك مشتري وارد شد و گفت:

  • سلام اكبر آقا

من غرق خوشحالي شده بودم: پس اكبر آقا اين است؟… بالاخره اكبر آقا را ديدم!. بارها با خودم فكر كرده بودم اين فقط اسم مغازه است يا كسي به اسم اكبر آقا هم وجود خارجي دارد؟ و باز فكر كرده بودم چه شكلي است و چه سن و سالي دارد؟. باور كنيد وقتي ديدمش، هيكل و قيافه اش همانجوري بود كه توي ذهنم تصوير كرده بودم.

بوي حليم ديگر تا اعماق وجودم رخنه مي كرد. اكبر آقا هم انگار عمد داشت اين بو تك تك سلولهاي مرا اشغال كند! يك مرتبه فرياد زد،

  • يه كاسه حليم واسه اين بچه بكش

توي حليم فروشي به جز من سه نفر ديگر بودند، يكي شاگرد بود كه داشت حليم را مي چرخاند و به آن مي رسيد و مي كشيد، يكي همان مشتري كه تازه وارد شده بود و داشت آماده نشستن مي شد و يك مشتري كه قبل از من آمده بود و نشسته بود و حليمش هم گويي تمام شده بود. اما فرياد اكبرآقا به قدري بلند بود كه گويي ده مغازه آن طرف تر هم بايد بشنود. بعد يك نگاه به من كرد، و زير لب شروع به غر و لند كردن كه:

  • آخه بچه اول دشتي ميايي جلوي در واميستي كه خوب نيست كه… ما كه مال حروم درنمي آريم، دشتمون كور مي شه اينجوري

و من به روي خودم نمي آوردم كه مي شنوم، يك كم خجالت مي كشيدم، و نمي دانستم چه خواهد شد؟

باز اكبرآقا فرياد زد، روغن خوب بريز، گوشتم خوب بريزي ها… و باز زير لب غر و لند اكبر آقا شروع شد:

  • هوا سرده آخه، ميچاي اينجوري، لباس درست و حسابي هم كه نپوشيدي!!

چند لحظه نگذشته بود كه اكبر آقا كاسه حليم را با حالت خاص خودش در حالي كه مي گرداند جلوي ميز من گذاشت و يك قاشق هم به دستم داد:

  • بچه شيكر هم اونجاس هرچي دلت خواست بريز، خوب بخوري ها…

من هم انگار كه دنيايي را بهم داده باشند شكر ريختم و شروع كردم به خوردن، آخ عجب حليمي!! تا حالا حليم به اين خوشمزگي نخورده بودم… پس اين بخارها مال اين حليم بوده؟!!! …

اين وسط افكار و نگراني ها رهايم نمي كرد:

  • اگر پاپاجان (پدرم) از اينجا رد شود و مرا ببيند چه؟

بعد به خودم دلداري مي دادم كه:

  • نه، مغازه پاپاجان شاپور است، از آن طرف مي رود.

بعد يادم مي افتاد:

  • واي… عبدالله آقادايي خانه شان كمي دورتر روبروي همين مغازه است، اگر مرا در حال حليم خوردن در اين مغازه ديد چه بگويم؟

باز به خودم دلداري مي دادم كه او اين موقع خواب است و افكار و نگرانيهاي كودكانه ديگري از اين قبيل… نگراني اين بود كه پاپاجان اگر مي فهميد خيلي دعوايم مي كرد، مامان همين طور، مي گفتند مگر ما گداييم كه مي روي جلوي حليم فروشي مي ايستي؟

يادم هست كه اين داستان را بعدها زماني كه دانشجو بودم كه براي مادر و پدرم تعريف كردم…

با اين افكار در حال خوردن بودم كه باز اكبر آقا پيدايش شد و اين بار كلاه خرگوشي مرا از سرم درآورد و گذاشت روي ميز و گفت:

  • بچه عرق مي كني ميري بيرون ميچاي!

و من هم بدون اين كه توجه كنم به حليم خوردن ادامه دادم… حليم آنقدر خوشمزه بود كه همه دلمشغولي هايم يادم رفت!!!

يك مرتبه انگار اكبرآقا را برق گرفته باشد، خطاب به شاگرد دوباره فرياد زد

  • نون كه يادت رفت، يالا زودباش…

و يك تكه نان سنگك داغ آورد و گذاشت كنارم:

  • بگير بچه… بخور بچه… خوب بخوري ها…

و باز غر و لندهاي زير لبي را شروع كرد

  • آخه بچه راهتو بكش برو مدرسه، واسه چي ميآي جلو مغازه اول صبحي. آخه نمي شه كه تو اونجا وايسي و ما درو بروت وانكنيم، آخه گناه داره!!!

او اين غر و لندها را خيلي آهسته مي كرد و فكر مي كرد كه من نمي شنوم اما من گوشهايم را تيز مي كردم كه ببينم موضوع چيست؟ بعد رو كرد به من و در حالي كه به پشتم مي زد، اين بار با صداي معمولي گفت:

  • بخور بچه… شيكر ريختي؟

و من فقط با سر اشاره مثبت كردم و سخت به خوردن ادامه دادم و اكبر آقا باز غر و لندش شروع شد… هيچ كس به جز من نمي شنيد، هر از گاهي هم يك نگاهي مي انداخت به من… حليم تمام شد… نان سنگك هم تمام شد و من با تكه سنگك باقي مانده داشتم ته كاسه را درمي آوردم!!! كه اكبر آقا سر رسيد:

  • بچه تو كه سير نشدي كه!!!

و كاسه را برداشت و پرت كرد روي پيشخوان:

  • پرش كن كاسه رو، نون يادت نره ها، روغن… گوشت… خوب بريز…

چند لحظه بعد اكبرآقا داشت با دستمالي كه روي شانه اش انداخته بود ميز مرا تميز مي كرد، و دستمال را يك دور هم دور كاسه حليم كشيد و با همان حالت حركت چرخشي دست، كاسه را روي ميزم گذاشت و نان را كنارش و قاشق را برداشت و داد دستم و اين بار با صداي مهربان انگار كه پيروز شده باشد گفت:

  • بچه بخور، خيلي خوشت اومده ها!!، هرچقدر خواستي بخور، مهمون من

بعد در حالي كه باز با خودش حرف مي زد ولي بدون غر و لند آهسته ادامه داد:

  • نه بابا… بركته… خدا خودش رسونده…!!

در اين فاصله من مي ترسيدم يكي ديگر بيايد و بنشيند روبروي من ولي اكبرآقا حواسش بود و هركس وارد مي شد خودش برايش جا تعيين مي كرد و در نتيجه ميز چهارگوشي كه به ديوار چسبيده بود و سه صندلي داشت و من كنار ديوار رو به در نشسته بودم جز من كسي مهمانش نبود.

حليم را خوردم و يادم هست كه آخرها ديگر به زور مي خوردم و ديگر ته كاسه را با نان جمع نكردم… اكبر آقا ديگر غر نمي زد، نگاهي به من كرد و آرام و مهربان گفت:

  • ها… بچه… سير شدي؟

و من سرم را به علامت مثبت تكان دادم و در حالي كه كتابهايم را برمي داشتم بلند شدم كه بروم. اكبر آقا باز با همان صداي مهربان گفت:

  • بچه از خونه كه مياي بيرون، سرتو بنداز صاف برو مدرسه… باشه؟ واي نستا جلوي اين مغازه و اون مغازه، خوبيت نداره…!

من هم باز با تكان دادن سر رضايتم را نشان دادم و آماده خارج شدن از مغازه… اكبرآقا كلاه خرگوشي مرا سرم گذاشت و در واقع سرم را در كلاه فرو كرد و لباسم را جمع و فشرده كرد و يكي به پشتم زد و در را باز كرد و گفت:

  • بدو بچه … مدرسه دير مي شه

و من در كوچه پس كوچه هاي ارامنه و آب انبار معير گم شدم…

آب-انبار-نراق
يك آب انبار قديمي

Leave a Reply

Fill in your details below or click an icon to log in:

WordPress.com Logo

You are commenting using your WordPress.com account. Log Out /  Change )

Facebook photo

You are commenting using your Facebook account. Log Out /  Change )

Connecting to %s