

برگی از دفتر خاطراتم ، پانزده خرداد
EFAT EGHBAL·TUESDAY, JUNE 9, 2020·
دوازده سال بیشتر نداشتم ، در خانه ای دو طبقه و کوچک ، خیابان شاهپور کوچه مسجد قندی پلاک ۵۴ ، روبروی دبستان دخترانه امیرصحی ، زندگی تقریبا آرامی را می گذراندیم
در سمت راست پله ها که بطرف طبقه بالا می رسید ، بعد از دیوار ی بلند ، حصاری تقریبا به عرض یک متر با آجرهای چهار گوش بشکل ضربدر و یا گوشه ای وجود داشت ،
از این دیوار بسیار می ترسیدم و هنوز هم یاد آوری آندوران ، جزو کابوسهای شبانه ام می باشد
دیواری یک لا و فقط آجری که دو برادرم عارف و محمود روزانه چندین بار بر بالای آن می رفتند و خیابان را تماشا می کردند و یا با دوستانشان حرف می زدند و مرتب این دیوار را با دو دست تکان می دادند ، اما هیچگاه تا روزی که در آن خانه بودیم این دیوار نه ترک برداشت و نه خراب شد
روزی از این روزهای کودکی از پنجره کوچکی که در اطاق بالا بسمت خیابان بود ، صدای جمعیت شنیدم ( آن ایام در ایران روزهای عید فطر ، کسانیکه برای نماز فطر به مسجد محل می رفتند ، جمعی و بشکل دسته و با خواندن دعای روز فطر روانه مسجد می شدند و یا دسته هایی که در روزهای عاشورا و تاسوعا می دیدیم ) و بلافاصله بسمت پنجره رفتم و مادرم هم بعد از من آمد ، جمعیت زیادی سفید پوش و پا برهنه که بعدا فهمیدم کفن بود ،
با مشت های گره کرده در بالای سر با شعار یا مرگ یا مصدق می دویدند ،
بعد از رفتن جمعیت ، مادر رفت بیرون تا سرکی بکشد و طبق عادت آندوران با همسایه ها در این رابطه صحبت کند
وقت خوردن نهار بود و همگی گرسنه بودیم ، اما مادر نگران ، که پدر هنوز نرسیده ، در نتیجه با دلپواسی و در انتظار پدر ، با چادر رنگی ش بر در میخکوب شده و گاهی هم می گریست ، منهم در کنارش با در آغوش گرفتن زانوانش باو چسبیده بودم ،
ناگهان مادر بزرگ و خاله بزرگ را با هم دیدیم که کفشهایشان را در دست داشته وبا پای برهنه و ترسان و هراسان بطرف خانه ما می دویدند
آندو خواهر، صبح برای خرید به بازار تهران رفته و در آنجا گرفتار تظاهرات و اغتشاشهای آنروز شده و از کوچه پس کوچه ها فرار کرده و از خانه ما سر در آورده بودند ; آنها تعریف می کردند که یک مرتبه مغازه ها کرکره ها را کشیدند و بازار بسته شد و همه به بیرون از حجره ها آمدند و می دویدند
بعد از ساعاتی نگرانی پدر خسته و سرتا پا خاکی و گل الود از راه رسید و گفت که ساعتها در جوی آب خوابیده تا شرایط کمی آرام گیرد تا بتواند بمنزل باز گردد ، پدر می گفت که مردم شعار می داند
از جان خود گذشتم ، با خون خود نوشتم ، یا مرگ یا مصدق
و این قصه ادامه دارد و هنوز راهی دراز تا آزادی ایران در پیش است
تا مردم آگاه نشوند ، این وطن وطن نشود
عفت اقبال