آن مرحوم ديگربار چه گفت
در چند جا اين داستان را به شكل ديگري ديده ام. چون سابقه ذهني داشتم و قدري حساسيت هم سر ادبيات فارسي دارم، رفتم در اينترنت جستجو زدم ولي اصل داستان را پيدا نكردم و ناچار شدم در سوابق خودم بگردم و پيدا كنم.
اصل اين داستان را كه تيترش براي موارد طمع ورزي و زياده خواهي ضرب المثل هم بوده و تيتر يكي از مقالاتم را همين ضرب المثل انتخاب كرده و همين داستان را نقل كرده ام، مي آورم. تا آنجا كه خاطرم مانده مرحوم ميرزا علي اكبرخان دهخدا اين را نقل كرده است. اين ضرب المثل در زبان آذري هم عينا استفاده مي شود. چكنم كه ريشه موضوع هم برميگردد به دجاليت آخوندهايي كه در مقام قاضي مي نشينند. با پوزش چون متن سنگين است ناچار به دادن توضيحاتي در پرانتز شده ام.
**آن مرحوم ديگربار چه گفت؟**
(ضرب المثل به آذري: او مرحوم داها نه بويوردي؟)
مردي لاشه سگ خويش را در قبرستان مسلمين مدفون ساخت.مردمان برآغاليدند و وي را بگرفتند و سخت بكوفتند و نيمه جان به قاضي بردند. قاضي به سابقه عداوتي (دشمني كه با صاحب سگ مرده داشت) نشاندن آتش فتنه را به سوختن او فرمان داد.
مرد الحاح (يعني اشاره) كرد كه مرا سخني مانده است اگر خدمت قاضي اجازت فرمايد گويم. قاضي رخصت (يعني اجازه) داد.گناهكار گفت چون اجل (يعني مرگ) اين سگ رسيد امري عجيب پديد گشت يعني بناگاه مهر (قفل) زبان حيوان صامت (زبان بسته) بشكست و مانند ما آدميان به سخن درآمد مرا به نام بخواند و وصيت كرد كه : بدره يي (كيسه يي) زر از نياكان به ميراث دارم و در زير فلان سنگ به صحرا نهفتهام تا نفسي از من باقي است سبك بدانجا شو سنگ بردار و مرده ريگ (قديمها به ارث و ميراث مرده ريگ مي گفتند) برگير و آنگاه كه وداع اين دار فاني گويم جسد مرا به جوار صلحا (يعني همان گورستان) به خاك سپار و يك نيمه از زر نزد يكي از قضات اسلام بر تا در تخفيف عقوبات من به امور حسبيه صرف كند و مرا به دعاهاي خير ياد فرمايد. من چون خارقه (معجزه) سخن گفتن سگ بديدم بر راستي گفته او اعتماد كردم در ساعت بشتافتم و زر به نشان بيافتم و اكنون آن بدره بر جاي است. قاضي به طمع نيمهٌ ديگر زر گفت: سبحان الله اين حيوان بي شبهه از احفاد (يعني نوادگان) سگ اصحاب كهف بوده است و البته از تدفين چون او شريف نسبي در گورستان مسلمانان بر تو حرجي نيست! آن مرحوم ديگر بار چه گفت؟ مرد چون به حكم صريح قاضي بر حيات خويش (زنده ماندن خودش) ايمن شد نفسي به آسودگي برآورد و گفت: ايّها القاضي! چون از صحرا به خانه بازگشتم از سگ رمقي بيش نمانده بوده مرا بديد و با آنكه نفسش به شماره افتاده بود شمرده و روشن به مسمع عدول (يعني به نحوي واضح) حاضر گفت: زنهار! زنهار! ماترك من (يعني ارث و ميراث يعني همان زر) به قاضي اين محلت نبري كه مردي سخت سست ايمان است، ترسم اين مال نيز چون ديگر وجوه، در هواي خويش خرج كند و بار گران عصيان (گناه، نافرماني) همچنان بر من باقي بماند!