بستگان اعدام شده من در قتل عام سال ۱۳۶۷

بستگان اعدام شده من در قتل عام سال ۱۳۶۷

اي صبا از من به اسماعيل قرباني بگو

زنده برگشتن زكوي دوست شرط عشق نيست

با توجه به اين كه در سال ۱۳۵۸ عضو هيأت مركزي نظارت بر انتخابات اولين دوره مجلس شوراي ملي بودم و با بسيارى از نيروها به خاطر كارم برخورد داشتم و از نزديك مي شناختم كه بسياري از آنها در فاصله سالهاي ۶۰-۶۷ دستگير و شكنجه و اعدام شدند يا در خيابان به شهادت رسيدند، و همچنين با توجه به اين كه در سالهاي ۵۷-۵۸-۵۹ مسئوليت شوراي عالي اسكان گودنشينان جنوب تهران را به عهده داشتم و بسياري از نيروهاي سازمان هم در آنجا مسئوليت داشتند و هم به آنجا رفت و آمد داشتند، طبعا تعداد نه چندان كمي از اعدام شدگان قتل عام سال ۱۳۶۷ را از نزديك مي شناختم و همه آنها پاره هاي تنم بودند و چه روزها و شبها كه در فراقشان به سر كرده ام. بماند.
اما چند تن از بستگانم نيز در اين ميان در قتل عامهاي سال ۱۳۶۷ به دستور خميني جلاد به شهادت رسيدند كه با توجه به اين كه در سالگرد اين قتل عامها به سر مي بريم بي مناسبت نيست يادي از آن شهداي بزرگوار كرده باشم
عليرضا حاج صمدي

عليرضا حاج صمدي
مجاهد شهيد عليرضا حاج صمدي پسر دايي ام بود. در واقع ما دايي مادرم مرحوم حاج ولي صمدي را ”حاج دايي” صدا مي كردم و پسرانش را پسردايي خود مي دانستيم. ضمن اين كه با اين خانواده حدود ده سال در كوچه مسجد قندي روبروي تشكيلات ژاندارمري تهران بالاي چهارراه مختاري ديوار به ديوار بوديم. عليرضا حاج صمدي اين مجاهد سخت كوش و بي همتا كه در زندان هم از او به عنوان يكي از مسئولين ياد مي شود، تا آنجا كه يادم هست دانشجوي پلي تكنيك بود و چند بار هم از من خواست براي سخنراني يا آموزش تاريخ به آنجا بروم كه متأسفانه اشتغالات آن زمان امكانش را نمي داد.

مهدي حاج صمدي
برادر او مهدي حاج صمدي در سال ۱۳۶۰ به شهادت رسيد، او نيز مجاهد بود. عليرضا حاج صمدي كه در سال ۱۳۶۷ دوران محكوميت خود را مي گذراند حلق آويز شد. از تاريخ دقيق اعدام او اطلاعي ندارم. او هنگام شهادت ۳۲ سال داشت. محمد حسين توتونچيان اززندانيان از بند رسته درباره عليرضا از جمله نوشت
محمد حسين توتونچيان اززندانيان از بند رسته درباره عليرضا از جمله نوشته است:
(عليرضا حاج صمدي را) آخرین بار در راهرو دادسرا دیدمش داستان عجیبی‌ بود . او آمده بود برای گرفتن حکم بعد از ۵ – سال و من آماده بودم برای آزادی . کارمان تمام شده بود منتظر رفتن به بند بودیم آمد نشست پشتم گفت : حسین چطوری ؟ گفتم : فردا آزاد میشوم اتاق آزادی بودم . گفت : بلند شو برویم بیرون رفتیم یک جایی نشستیم که سرم را کمی‌ بالا آوردم از زیر چشم بند تهران را می‌‌دیدم تا حالا این قسمت نیامده بودم علیرضا دوتا از بچه ها را بطور ایستاده و به فاصله برای نگهبانی گذاشت . آنجا بود که هر چه از اسرار که در سینه ‌اش حفظ کرده بود به من منتقل کرد تا به سازمان برسانم علیرضا به من گفت : فردا در بند به خاطر آزادیت جشن می‌‌گیریم . از ساعت مچی من خوشش می‌‌آمد چند بار بهش داده بودم قبول نکرده بود آنروز قبول کرد . و ساعتش را با من عوض کرد . فردای آن روز من به جای آزادی در انفرادی آسایشگاه بودم تمام آنروز را به جشنی که علیرضا در بند به خاطر آزادی من گرفته بود می‌‌اندیشم … هر کس که چند صباحی با این سردار خصم ستیز بوده باشد می‌‌تواند به راحتی‌ حدس بزند که علیرضا با هیبت مرگ چه برخوردی کرده است . آری او ماه پیشانی ، خورشیدرخسار و سیاوش قامت بود و تا زمان باقی‌ است با سیمای مهربانش در سپهر مبارزات مردممان باقی‌ خواهد ماند .
مريم گلزاده غفوري

مريم گلزاده غفوري
وي همسر عليرضا حاج صمدي بود. مريم فرزند آيت الله علي گلزاده غفوري از روحانيون به نام آن زمان كه به علت مخالفتش با خميني سالها در انزوا زيست. دكتر علي گلزاده غفوري كه دكتراي حقوق خود را از پاريس گرفته بود و قبل از انقلاب دبير زبان انگليسي بود، در گريز از ”ننگ آخوند بودن” و وابستگي به نظام پليد ولايت، لباس روحانيت را ديگر به تن نكرد، بود. دو برادر مريم، محمد صادق و محمد كاظم گلزاده غفوري به ترتيب در سالهاي ۱۳۶۰ و ۱۳۶۱ به شهادت رسيده بودند. مريم گلزاده غفوري به نوشته بسياري از شاهدان اولين زني بود كه در شروع قتل عامها يعني در ۴ مرداد سال ۱۳۶۷ براي اعدام صدايش كردند و حلق آويز شد.

دكتر علي گلزاده غفوري، محمد صادق و محمد كاظم گلزاده غفوري
مينا انتظاري از زندانيان از بند رسته دهه ۶۰ در مقاله مفصلي درباره اين مجاهد والامقام از جمله نوشته است:
از اواخر سال ۶۴ دسته دسته برای تنبیه مجدد روانه ی اوین شدیم. در آنجا نیز بارها و بارها در بندهای مختلف تنبیهی جابجا شدیم و “مریم گل” هم طبق معمول در صف و دسته ی اول تنبیه… ازبدو ورود به اوین ضرب و شتم بچه ها آغاز شد، یا توسط پاسدارهای هار و یا بوسیله خائنین تواب زندان. این بار در داخل بند نیز امنیت نداشتیم. توی آن شرایط به طور خاص در رابطه با بچه هایی مثل مریم گلزاده و منیره رجوی به دلیل موقعیت خانوادگیشان حساسیت بیشتری بود و فشارمضاعفی هم اِعمال می شد. به هر روی جمع ما نیز ضمن مرزبندی قاطع با توابین، بدفاع از خود و ایستادگی در مقابل آنان پرداختیم. حتی تا مدتها از گرفتن داروهایمان و وسایل ضروری فروشگاه و… که سردمداران زندان مسئولیتش را در آن مقطع به همین توابین آدم فروش داخل بند سپرده بودند، بعنوان اعتراض خودداری می کردیم. اواخر اردیبهشت ۶۷ وقتی نامم را از بلندگوی بند ۳ خواندند که با تمام وسایل آماده خروج از بند باشم برایم روشن شد که به هر تقدیر از آن جمع باید کنده شوم. هرچند نه می دانستم به کجا می روم و قضیه از چه قرار است ونه می توانستم به راحتی از آنهمه گلهای در حصار و یاران با وفا جدا شوم… از آغوش تک تک بچه ها به سختی کنده می شدم. به “مریم گل” رسیدم قدش بلندتر از من بود. به گردنش آویزان شدم و خواستم طبق معمول سر بسرش بگذارم و چیزی بگویم که بخندد؛ اما بد جوری کم آوردم چون مثل ابر بهاری اشکم جاری شد. همانجور که به او چسبیده بودم و او اشکهایم را پاک می کرد گفت: “دوباره که کلاس رو بهم ریختی!”… وقتی درمرداد ماه، فرمان و فتوی قتل عام زندانیان سیاسی توسط جلاد جماران صادر شد، زنان مجاهد خلق پیشقراولان آن کاروان پر شکوه شدند. آنها بر سر جوانی و جان خویش چانه نزدند و در مقابل فاشیسم مذهبی سر فرود نیاوردند… از آن جمع مجاهدین سالن ۳ اوین هیچکس زنده نماند تا جزئیات داستان آن نسل کشی را برای نسل فردا تعریف کند. “آنان چون تنی واحد بودند و همه با هم رهسپار شدند”. … دوستان همبند مارکسیست به عنوان شاهدان آن جنایت در خاطرات خود از آن ایام نقل می کنند که شروع و آغاز آن قتل عام هولناک در شبانگاه ۴ مرداد و با احضار اولین دسته از زنان مجاهد خلق انجام گرفت و اولین نامی که خوانده شد “مریم گلزاده غفوری” بود… شنیدم که پدر “مریم گل” هنوز بعد از سال ها رفتن گل مریمش را باور نكرد
حسن رحيمي مطعم

حسن رحيمي مطعم
حسن پسرخاله ام بود. او همزمان با انقلاب ضد سلطنتي با سازمان آشنا شد و فعاليتهاي مختلفي در رابطه با سازمان داشت.
در اواخر تابستان ۶۰ كه قطع بودم او تلاش كرد و راهي براي خروج از طريق پاكستان پيدا كرد. با هم به زاهدان رفتيم ولي متأسفانه كانال مربوطه ترسيد و از بردن ما منصرف شد و ناچار به تهران بازگشتيم و بعد از مدت كوتاهي او را گم كردم و ديگر خبري نداشتم تا وقتي كه به خارج آمدم شنيدم كمي بعد در كيوسك تلفن دستگير شده.
در دوران قتل عام ۶۷ وي دوران محكوميت خود را مي گذرانيد ولي وقتي در مقابل اين قرار گرفت كه از آرمانش دفاع كند يا اعدام شود، سرفرازانه شهادت را برگزيد.

عارف اقبال
حسن رابطه يي بسيار صميمي و نزديك با برادرم عارف اقبال كه در ۳۰ خرداد ۱۳۶۰ به شهادت رسيد داشت.
حسن رحيمي مطعم در ۸ مرداد ۱۳۶۷ حلق آويز شد.

حسن رحيمي مطعم نفر اول سمت راست… من نفر اول سمت چپ
ياد و راهشان گرامي باد
خداوند به خاطر مرتبت آنها ما را هم مورد الطاف خاصه خود قرار دهد و با آنها محشور كند.
گفت من آن آهوم کز ناف من
ریخت این صیاد خون صاف من
ای من آن روباه صحرا کز کمین
سر بریدندش برای پوستین
ای من آن پیلی که زخم پیلبان
ریخت خونم از برای استخوان
آنک کشتستم پی مادون من
می‌نداند که نخسپد خون من
بر منست امروز و فردا بر ویست
خون چون من کس چنین ضایع کیست
محمد اقبال
۱۰ مرداد ۱۳۹۵ – ۳۱ ژوئيه ۲۰۱۵

Leave a Reply

Fill in your details below or click an icon to log in:

WordPress.com Logo

You are commenting using your WordPress.com account. Log Out /  Change )

Twitter picture

You are commenting using your Twitter account. Log Out /  Change )

Facebook photo

You are commenting using your Facebook account. Log Out /  Change )

Connecting to %s