من كه هيچوقت يادم نمي رود -1
محمد اقبال
از كتاب خاطراتم ”ياد”
وقتي كه بوي غذاي همسايه خانه را برمي داشت و هنوز كمي نگذشته صداي كوفتن در مي آمد و مادر خانه همسايه يك كاسه از همان غذا در دست داشت. مي گرفتيم و مي برديم و مي خورديم. فردايش وقتي مادر مي خواست ظرف شسته را برگرداند حتما بايد يك چيزي تويش مي گذاشت؟
وقتي كه مادر غذايي مي پخت كه بويش همه جا را برداشته بود، صدايم مي كرد و يك كاسه يا بشقاب كوچك را پر مي كرد كه محمد اين را بده خانه همسايه… و فردا كه همسايه همان ظرف را آورده و ”جايش” يك چيزي گذاشته بود.
وقتي پدر يا مادر يا عمه يا دايي مريض بود و برايش كباب يا هرچيز ويژه مي پختند، موقع صرف آن صدايت مي كرد و به اصرار يكي دو تكه به تو مي داد و اگر رد مي كردي مي گفت اين سهم تو است اگر من بخورم ”زبانم تكه درمي آورد”
خرمالوهاي خانه حاج صباح همسايه مان، شاخه هايش آويزان توي آن راهرو كه ما بايد از آن رد شده و به خانه خودمان كه به زبان آن موقع ”خانه پشت جبهه” ناميده مي شد مي رسيديم. و ما هميشه از دست زدن به آنها ممنوع بوديم. ولي ”خانم آقا” در پاييز كه فصل چيدن آن مي شد، چادر به كمر همه آن قسمتي را كه توي خانه ما آويزان شده بود مي چيد و توي چند سبد بزرگ تحويل خودمان مي داد
صداي حزن انگيز ”آب حوضي” با آن پيت حلبي در دستش و با لهجه غليظ آذري: ”آب حوضي كار نكردي…”، ”آب حوضي پول نداري…” و وقتي كه پاچه شلوارش را تا بالاي زانوها بالا مي زد و مي رفت توي حوض و آب آن را خالي مي كرد و لجن ته حوض را مي شست و آخرش پنج قران يا يك تومان مي گرفت.
”سلطان باجي” كه دو هفته يك بار براي رخت شستن به خانه ما مي آمد و مادرم پا به پاي او شايد هم بيشتر از او در شستن و پهن كردن رختها كمكش مي كرد و وقتي زمان نهار مي شد، مي نشست و لم مي داد به مخده كنار سفره و مادر همراه با ما براي او هم نهار مي آورد و او از گرفتاريهاي پسرش محمد مي گفت و از اين كه خانه شان در گودهاي دروازه غار است و چقدر سخت بايد 70 تا پله را بالا بيايند و آب از فشاري بكشند و ببرند خانه
صداي ”هَوَنگ دسته” يا صداي ”كار لحاف دوزي” و حلاج و پنبه زدن با آن صداي ديلينگ ديلينگ دلپذير از خانه همسايه. ”بيا سفرابوله (صفرابُر) شاتوت” ”آي باقالي دارم باقالي دارم باقالي تازه…” ”كليديه قفل”… ”نمكي” با كيسه يي سنگين و پر از نمك سنگي بر دوش… ”از گوشت مرغم بيتره (بهتره) بادنجون!” و آن گاري زيباي رنگ و وارنگش…
”بيخ ديواري” با هسته هاي تمبر هندي و ”ليس پس ليس”… و ”جفتك چارگوش” روزهاي جمعه. و الك دولك روزهاي سيزده به در ”الكم، دولكم، چرخ فلكم علي ميگه زوووووووووووووو” و كولي دادن بازنده به برنده… و لباسهاي نو در ايام عيد كه پاپاجان شب عيد از ”جنرال مد” برايم مي خريد…
و آن روزي كه در حمام عمومي وقتي شلوارم را درمي آوردم يك عالمه هسته تمبر هندي از جيبم ريخت روي زمين رختكن حمام و وقتي كه همه سرمايه ام از روي كاشي ها به هوا بلند مي شدند و دوباره به زمين مي خوردند و چه سر وصدايي به راه افتاده بود و نگاههاي كنجكاوانه و تحقير و تشويق آميز ديگران و پدرم كه آن قدر خجالت كشيده بود كه كم مانده بود يك كشيده توي صورتم بخواباند و وقتي توي گوشم با عصبانيت مي گفت: آبروي منو بردي پدرسوخته قمار باز!!
و عيدي.. اسكناسهاي شق و رق يك توماني و دو توماني و شايد يك بار هم شانس مي آوردي يك اسكناس سبز پنج توماني گيرت مي آمد، اوه عجب پولدار شده بودي. احساس مي كردي جزو ده ثروتمند اول جهان هستي!
كله قند، همان كله قندي كه مادربزرگ رويش يك علامت زده بود و براي عروسي نوه خواهرش برده بود و بعد از ده خانه گشتن دوباره در اسباب كشي مادر بزرگ به خانه جديد برايش همان را آورده بودند و به دست خودش رسيده بود. و تعريف مي كرد كه بارها اين كار را كرده و كله قند را علامت زده و بعد از يكي دو سال گشتن همان كله قند دوباره به خودش برگشته!!!
بستن كمر عروس (بيل باغلاما) كه بايد توسط يك پسر نابالغ خانواده داماد انجام مي شد و من يك بار اين كار را كرده بودم.
و صبح زود و صداي لا اله الا الله كه حاكي از اين بود كه يك نفر درگذشته است و بايد حتما مي رفتي و هفت قدم جنازه را تشييع مي كردي.
خنچه هاي عروسي و حاملان آن كه داش مشدي هايي بودند با سبيلهاي به چه بلندي و چه بسا هرگز در عمرشان نماز نخوانده بودند ولي وقتي صف مي شدند و توي كوچه پس كوچه ها خنچه ها را مي بردند در حالي كه دستها براي تعادل به دو طرف كشيده شده بود و قدري هم در حركت ”قر” مي دادند، نفر جلويي فرياد مي زد ”بر تارك الصلات نعلت (لعنت)” و بقيه مي گفتند ”بشمار” (بيش باد).
بازي دبلنا در ميهماني هاي جمعي. و وقتي كه طرف دستش را مي كرد توي كيسه كه مهره را دربياورد و همه در سكوت محض به شماره نگاه مي كردند. يا وقتي 11 مي آمد طرف به آذري فرياد مي زد ”طبيل آغاجي” (دو چوب طبل). و وقتي كسي اولين بار پر مي كرد و ”دبلنا” مي شد.
كرُكُري هاي بازي تخته نرد. يكي مي گفت فكر كنم تازگي ها لاله زار نو سر نزدي، عكس مرا چسبانده اند كه كسي با اين بازي نكند چون همه را مي برد!! و آن يكي كه تاس مي گرفت و آن ديگري كه هرگز نبايد مي باخت و تا مي ديد دارد مي بازد تخته را چپ مي كرد و بازي را به هم مي زد… و ”شش بش” و ”گشاد بازي” و ”مارس” و سه تا مارس پشت سر هم. و التماس به ”تاس” كه ”يه جفت شيش” ”يه جفت يك” بيا كه : ”تاس اگر نيك نشيند همه كس نراد است” و پاپاجان كه كامل اين شعر را بارها برايم خوانده بود:
آسمان تخته و انجم* بودش مهره نرد
كعبتينش * مه و خورشيد، فلك نراد است
با چنين تخته و اين مهره و اين كهنه حريف
تاس اگر نيك نشيند همه كس نراد است
*انجم: ستاره ها
*كعبتين: دو تاس
*نراد (به تشديد ر) تخته نرد باز
من آنقدر از اين چيزها يادم مانده است، هيچ كدامشان را فراموش نخواهم كرد.
ادامه دارد